چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست


چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست


چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست


چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست


چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست


چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست


چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست

چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
مه خاقانی و مه کام که دارد طمع خام
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست